بُرشی از کتاب "اعزامی از شهرری"| کودکی پُرماجرا!
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «محمود روشن ماسوله» یکی از جانبازان شهرستان ری است، که خاطرات روزهای دفاع مقدس خود را در کتابی به نام «اعزامی از شهرری» منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات سوره مهر در سال 1398 با شمارگان 1250 نسخه و در 554 صفحه به نگارش درآمده و با قیمت 70000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
برشی از متن کتاب
علی آباد عسگرخان نزدیک دریاست و ما گاهی تابستانها با خانواده به دیدار عمو حسینعلی میرفتیم. وقتی بچه بودیم عمو حسینعلی را عمو دريا صدا می زدیم. عموحسینعلی خیلی مهربان بود. پدربزرگ بهلول و عموحسینعلی هم به زبان آذری و هم تالشی صحبت می کردند. عموحسینعلی به زبان محلی مازندران هم مسلط بود.
پدربزرگ بهلول و مادربزرگ هنده در سال ۱۳۵۶ به فاصله چند ماه از هم در همان روستای گِشت دارفانی را وداع گفتند. ابتدا پدربزرگ در اواخر بهار ۱۳۵۶ فوت کرد و بعد از او هم به فاصله چند ماه، در بهمن همان سال، مادربزرگ درگذشت. عموحسینعلی هم ۲۰ آبان ۱۳۷۹ در علی آباد عسگرخان از دنیا رفت.
من، پدر بزرگ بهلول و مادربزرگ هنده را دیده بودم و خوب آنها را به یاد دارم. به پدربزرگ به زبان محلی می گفتیم «دَدَه» و به مادر بزرگ می گفتیم «پیلَه» آنها پنج فرزند داشتند. سه پسر و دو دختر. فرزندان پسرشان قدرت الله و يدالله وعين الله و فرزندان دختر بمانی و زهرا نام داشتند. البته بچه های بیشتری داشتند، ولی به دلیل بیماری از دنیا رفته بودند؛ چون در آن زمان واکسن نبود و نوزادان و کودکان به انواع بیماری ها مبتلا می شدند و فوت می کردند بیماری هایی که الان، با وجود واکسن های منظم و دوره ای که به نوزادان و کودکان تزریق می شود، ریشه کن شده است.
مادرم و خالهام نقل می کنند: که پدر بزرگ برای کار در جاده سازی به سمت مازندران رفت تا با کارگری کردن بتواند پولی به دست بیاورد. حدود هفت با هشت سال از او خبری نشد. همه فکر می کردند شاید حادثه ای برایش پیش آمده و از دنیا رفته باشد که این قدر طول کشیده است. مادربزرگ مامایی بلد بود و در گشت و روستاهای اطراف قابله ای قابل و معروف بود و همه برای وضع حمل همسرانشان با اسب و قاطر می آمدند و مادر بزرگ را برای به دنیا آوردن بچه شان به خانه خود می بردند.
موقعی که پدربزرگ مفقود شده بود. مادر بزرگ از طریق مامایی خرج زندگی را در میآورد، البته بچه ها هم کار میکردند، برای مثال، مادرم و خالهام تعریف می کنند که در باغ چای، زیاد کار کردهاند و چای می چیدند.
پس از گذشت حدود هشت سال، یک روز خالهام در حیاط با پیرمردی با ریش بلند مواجه می شود و سراسیمه به داخل منزل می دود و به مادر بزرگ میگوید؛ که یک آقایی با ریش بلند آمده و الان در حیاط است و فکر کنم پدرم است. مادربزرگ میگوید: که این غیرممکن است، از پدرت سالهاست که خبری نیست؛ حتماً مرده است. وقتی مادربزرگ به حیاط میرود و با پدربزرگ مواجه می شود تازه متوجه می شود که پدر بزرگ سالم است و برگشته است.
پدربزرگ گفت: وقتی در حال کار کردن در کوهستان و مشعول شکستن سنگهای کوه بودم، ناگهان یک سنگ بزرگ روی پایم افتاد و استخوان رانم شکست، دردها و رنج های زیادی از این بابت کشیدم و مدت ها درمان می کردم و نمی توانستم تکان بخورم و باید بی حرکت می ماندم. هیچ راهی هم برای اطلاع به شما وجود نداشت تا اینکه چندین سال طول کشید تا خوب شدم و برگشتم.
دایی عین الله هم در سال ۱۳۴۹ زمانی که ۳۳ سال داشت به علت ابتلا به سرطان از دنیا رفت و پدربزرگ و مادر بزرگ و همسر و فرزندانش را عزادار کرد. بعد از فوت دایی عین الله و پدربزرگ و مادربزرگ به همراه زن دایی عین الله از هفت بچه که اغلب سن کمی داشتند، مراقبت کردند. از کودکی شمال را دوست داشتم و هر سال تابستان که به همراه خانواده بهِ گشت می رفتیم و بعد از برگشتن خانواده به تهران، من آنجا در منزل دابی قدرت الله می ماندم؛ گاهی اوقات یک ماه یا بیشتر.
انتهای پیام/